تو چشات غصه می بینم، غصه هات رنگ شرابه
می دونم دلت شکسته، ولی به پاکیِ آبه
لحظه های بودن من، در کنار تو رقم خورد
غما رو از این دلم برد، می بینی همش تو قابه؟
توی اون غروب پاییز، یادته دستام چه گرم بود
لحظه ها بدون غم بود، نکنه همش یه خوابه؟!
حرف بزن با دل خستم، منم مثل تو غریبم
تو نده منو فریبم، واسا ،چهره تم سرابه؟
ما رو باش خوشحال و شنگول، اومدیم یه شعر سرودیم
می دونم شاعر نبودیم، این یکی شعر هم خرابه
دی ماه 1389
گر در طلب یاری ، رخصت دیدار چرا؟
گر در پی یک یادی، فرصت بیدار چرا؟
رخصت به نگاهی و فرصت به صدایی
این آمدن و رفتن و این کار چرا؟
خرّم به نسیمی که آید ز بر او
تو در پی صد بادی و این بار چرا؟
رفتی که رسی تا به دم کوچه ی یارت؟
این خودکشی و حسرت و این دار چرا؟
باشد به ره عشق مشقت چو مسرت
این شکوه و ناله زدن و خار چرا؟
گویند ضعیفان نتوان عاشق عشق شد
کسب و طلب عشق ز این خواندن اشعار چرا؟
دی ماه 1389
بشنو زین وقت تا بدانی عشق را
از ندای حق که گوید مشق را
هر که باشد در ره این عشق فدا
می دهم من آتش عشق و صفا
دور کردم من ز او آن غمِ درد
نه غم عشق، غم آتش سرد
عشق کارد در دلش ناله و صبر
گه سکوت و گه ببارد همچو ابر
عشق باشد بندگی، دیوانگی
نه خدایی کردن و بیچارگی
آن که دارد داعی حق و اله
بس ز که کِه باشد و یک که به راه
می برد باد او را اندر فغان
کو نباشد زآتش سردش امان
بشنو این حق هو حکایت می کند
زآتش سردت نذارت می کند
دی ماه 1389